فقط سه ساعت وقت داشتيم. همسفران پخش بازار شدند براي خريد قطاب و باقلوا و ترمه. شيريني قطاب و لوز نارگيل و پسته وسوسهام ميكرد، اما تصوير كتيبهاي با كاشي معرق، گلي باشكوه با نقشهاي تودرتوي اسليمي در زمينهي فيروزهاي همهي ذهنم را پر كرده بود.
پرسيدم مسجدجامع يزد كجاست و شنيدم كه چندان دور نيست و راه افتادم. به بادگيرهاي آبانبار شش آبگير نگاهي انداختم و به خودم گفتم: برگشتني شايد براي ديدنت وقت باشد.
از كنار مسجد اميرچخماق گذشتم و در آن سرك كشيدم. از كنار ويترينهاي ترمهفروشيها گذشتم و كنار توپهاي پارچه؛ فيروزهاي و سبز و عنابي، يك لحظه پايم سست شد.
سر در موزهي آب را ديدم و فكر كردم كاش وقت داشتم. چهارراهها را گذراندم. چندان هم نزديك نبود. رسيدم به ميدان ساعت. آن بالا نوشته بود مسجد كبير يزد. گفتند بپيچ و پيچيدم. آن روبهرو دستهايي بلند، بلند، بلند رو به آسمان بود.
رسيده بودم. به مسجد جامع يزد. به منارههاي بلندش كه مثل دستهايي رو به آسمان است. حالا ميتوانستم چرخ بزنم در ميان رنگهاي آبي و خاكي و فيروزهاي. در ميان مقرنسكاريها و كاشيكاريها و كتبيههايي به خط ثلث و كوفي.
ميتوانستم زير گنبد بزرگش بايستم و به بالا نگاه كنم و ميتوانستم جلوي آن كاشيكاري كه دلم را برده بود، در ايوان مسجد بايستم و ساعتها نگاهش كنم. ساعتها؟ نه وقت كم بود. پايان سفر بود. تا ساعتي ديگر بايد سوار قطار ميشديم و به شهرمان برميگشتيم.
* * *
در مسجد جامع يزد هيچ راهنمايي نبود كه برايم دربارهي ويژگيهاي مسجد توضيح بدهد. بنابراين اين كار به بعد از سفر موكول شد و منابع اينترنتي معتبر، و آنجا خواندم كه اين مسجد حدود 100 سال قدمت دارد و در دورههاي گوناگون ساخته شده است.
بناي مسجد احتمالاً بر بقاياي آتشكدهاي در دورهي ساساني بوده و بر سردر آن نام شاهرخ، پادشاه دورهي تيموري، ديده ميشود. منارههاي بلندش از سطح زمين 52 متر ارتفاع دارد.
- يك كاسه بهار
اهل آشپزي هم كه نباشي، اين وقت سال اينجا، در مازندران، دلت ميخواهد با اين همه عطر پيچيده در هوا كاري بكني. دلت ميخواهد كمي از آن را نگه داري براي بعد و آرام آرام بو بكشي. دلت ميخواهد مربا بپزي، مرباي بهارنارنج.
اينجوري ميشود كه من تصميم ميگيرم امسال كنار دست مادرم بايستم و مرباي بهار بپزم.
* * *
اول بايد بهار بخريم. بايد برويم بازار مسجد جامع بابل. آنجا زنهاي روستايي شكوفههاي نارنج و پرتقال را توي لگنها و سبدها ميفروشند. ما به شكوفههاي مركبات ميگوييم بهار.
مادرم از فروشندهاي به فروشندهي ديگر دنبال بهارِ نارنج ميگردد كه عطرش بيشتر از پرتقال است. زنهاي فروشنده قول ميدهند و قسم ميخورند كه اينها همه بهارِ نارنج است و بو و شكل بهارنارنج را يادآوري ميكنند.
به خانه كه ميرسيم بايد زود بهارها را پاك كنيم، پيش از آنكه سياه شوند. بايد كاسبرگها و شاخ و برگ اضافه را جدا كنيم. اين كار وقت زيادي ميخواهد اما در عوض سرتاپايمان بوي بهار ميگيرد.
وقتي بهارها را چند آب شستيم و خاكش رفت، وقت پختن است. مادرم ميگويد: «هر يك كيلو بهار، يك كيلو شكر.»
آب را جوش ميآوريم و بهارها را ميريزيم توي قابلمه. بايد منتظر بمانيم جوش بيايد. بهار سبك است و ميآيد روي آب. بايد با كفگير آنها را فرو كنم توي آب. مادرم نگران است بهارها را خرد كنم! هي ميگويد:
«آرامتر. بااحتياط!» وقتي جوش آمد، آبكش ميكنيم و ميريزيمشان توي آب سرد. حالا آب دوم را جوش ميآوريم و دوباره بهارها را ميريزيم توي آب جوش. مادرم ميگويد: «يك مشت نمك بريز. تلخي بهار را ميگيرد.»
اين دور هم كه بهارها را آبكش كرديم، مادرم كمي ميچشد ببيند هنوز تلخي دارد يا نه. اگر تلخ باشد، بايد يك بار ديگر هم بجوشانيم. خوشبختانه بهار ما ديگر تلخ نيست. پس آنها را ميريزيم توي آب سرد. در فاصلهي پنج، شش ساعت سه، چهار بار آبش را عوض ميكنيم و بار آخر ميگذاريم بماند.
حالا فردا صبح است. حالا بايد بهارهاي آبكششده را بريزيم توي قابلمه و شكر بريزيم تا كمكم آب شود. كمي ديرتر هم با كفگير بالا و پايينش كنيم تا خوب بهارها با شكر مخلوط شوند. مادرم همچنان نگران است بهارها را خردكنم!
حالا قابلمه را ميگذاريم روي حرارت ملايم تا شكر كامل آب شود. حالا مادرم علاوه بر نگراني براي خرد شدن بهار، نگران ته گرفتن شكر هم هست! كمكم شكر قوام ميآيد و غليظ ميشود.
اگر آخرين قطرهي شيره، وقتي از قاشق ميچكد، كش بيايد، يعني مربا آماده است. مادرم ميگويد: «حالا يك استكان آب نارنج و چند قل ديگر. اينطوري رنگ مربا شكفته ميشود و ديگر شكرك نميزند.»
* * *
حالا مرباي بهار ما آماده است. شكوفههاي بلوري غوطهور در شيرهاي طلايي. آنها را ريختهايم توي شيشهها و درشان را بستهايم. ذخيره براي وقتي كه ديگر بهار نيست و دلمان براي عطر بهارنارنج تنگ ميشود.
نظر شما